تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
a big city for all of anime lovers♥


های دوستان
من آمده ام با قسمت سوم داستان^^
ببینین من سرم بخاطر مدرسه خیلی شلوغ شده و یکمی بهم ریخته میشه فعالیتم. مطمئن باشین فرصت گیر بیارم جواب نظراتونو میدم♥

یسری شخصیت دیگه هم اضافه شدن، که توی قسمت بعدی معرفی میشن. حالا برین ادامه مطلب♥^^

_ از شاهین چشم به افراد روی پشت بوم. سریع بیاین جلوی درب اصلی. وسیله حملو نقل جلوی دره.
جوابی نیومد.
_ از شاهین چشم به تسارنایف!!!
نائو جواب نمیداد. یعنی چیزیشون شده؟..
_ شاهین چشم جواب بده!
با شنیدن صدای نائو، سریع گفتم.
_ جلوی درب اصلی منتظرتونیم.
بلند داد زد.
_ جسد شوتا رو باید ببریم! بدون اون برنمیگردم. بقیه دارن میان پایین. سریع خودتو برسون و ببرشون.
از کوچه کناری بیرون میزنم. جلوی کلوب پامو میکوبم روی ترمز. صدای دلخراش لاستیک روی آسفالت باعث شد ماشین های دیگه ای که توی خیابونن آروم تر برونن و کسایی که توی پیاده رو داشتن قدم میزدن خودشونو عقب بکشن. صدای تیر اندازی هم اونارو به وحشت انداخته. به کلوب نگا میکنم. 5 نفر از بچه هایی که بالای پشت بوم بودن داشتن از روی بوم میومدن پایین. به نمای ساختون نگا میکنم. جای پایی برای بالا رفتن نداره.
_ میتسو بشین پشت فرمون. اونارو برسون پیش بقیه.
از ماشین پیاده میشمو درو محکم به هم می کوبم. یکیشون تیر خورده بود و به کمک بقیه پایین پرید. کوگیتو سیندرِی که یکی از زیر دستای نائو بود سریع جلو اومد.
_ قربان. نائو نمیاد. نمیتونم بیارمش.
با دو انگشتم به سمت ماشین اشاره میکنم ومیدوئم سمت در اصلی کلوب. سریع درو باز میکنم و میرم تو. گذرا به تعدادی از آدمایی که از این همهمه ترسیده بودن نگاهی میندازم. خودشونو پشت میزا قایم کرده بودن. احتمالا اینقدر مست بودن که نتونستن خارج بشن. سریع میرم کنار میز متصدی بار. خودشو پشت میز قایم کرده و یه بطری هم محکم توی بغلش گرفته. دستمو محکم میکوبم روی میز.
_ راه پله ای که میرسه به پشت بوم کجاس؟؟؟
به در کنار یکی از کمدا اشاره کرد و منم سریع میدوم سمتش. درو باز میکنم و راه پله ای که جلوی راهمه رو دوتا دوتا میرم بالا. این ماموریت باید بدترین افتضاح توی کل عمرم باشه. راه پله که تموم شد و حالا جلوی در که احتمالا میخورد به پشت بوم ایستاده ام. سریع دستمو میزارم رو دستگیره و بازش میکنم. نائو روی زمین دراز کشیده بود و داشت با تفنگ چی تاک، اونارو هدف میگرفت.
_ نائو بیا بریم. کله شق نباش!
به من گوش نمیداد. روی زمین دراز کشیدمو قلت میزنم سمتش. محکم مچ دستشو میگیرمو میکشم. سفت خودشو به زمین چسبونده.
_ این یه دستوره!
با دقت فقط به جلو نگاه میکرد. آروم گفت: این بار دیگه عمل نمیشه قربان.
محکم با دست دیگم مچ پاشو میگیرمو باهم میکشم عقب. اسلحه بدست عقب کشیده شد. نفسمو برای یه لحظه حبس کردمو با خشم زیادی که توی وجودمه داد میزنم: با من میای پایین!!
این بار تقلایی نکرد و با من همراه شد. سینه خیز میریم سمت لبه دیوار. با دستام از لبه دیوار آویزون میشمو میپرم پایین. نائو هم اسلحشو میندازه تو دست من و میپره پایین.
_ توی کوچه سمت راست کلوب منتظر شما هستم.
صدای کوگیتو بود. اون راننده سریعیه. رو میکنم به نائو و با علامت سر، میدوم به سمت جایی که کوگیتو هست. اصلا نمیفهمم زمان چجوری داره میگذره. مغزم خالیه و هیچ احساسی ندارم. تنها چیزی که میدونم اینه که به همه چیز گند زدم. ب روحیه همه گند زدم. و حالا حتی نمیدونم دارم چیکار میکنم.
تا وارد کوچه شدیم ماشینی که قرار بود باهاش بریم جلوتر اومد و جلومون ترمز زد. سریع در جلو رو باز میکنم و نائو هم به همین ترتیب در عقب رو باز کرد و توی ماشین می شینیم. چشامو میبندم و کوگیتو بدون هیچ حرفی شروع به حرکت کرد. خسته شدمو حس میکنم هیچ انرژی ای ندارم.
از آینه جلو، به نائو نگاه میکنم. به بیرون زل زده بود. همش تقصیر منه. این وضع، حال دوستام... همش تقصیر منه.. به جلو خیره میشم. نزدیک جایی که ماشین هامون پارک شدن میشیم.
_ کوگیتو! سوار یکی از اسکالید من شو و به ایزابل بگو یه ردیاب روی کانتینرشون نصب کردم. وسایلشو آماده کنه و سوار بشه.
سرشو تکون میده.
_ چشم قربان!
می رسیم به بقیه. بچه ها توی ماشین ها نشسته بودن جز ساچی، کنتارو و میتسو. وقتی کوگیتو ترمز میکنه و ماشین می ایسته، سری دستگیره در رو فشار میدمو پیاده میشم. ساچی میدوه سمتم.
_ اونی سان...
اشک تو چشاش حلقه میزنه. کلاه نوپر توی دستشو فشار میده و جلوتر میاد.
_ برو سوار ماشین کنتارو.
زیر لب یچیزی میگه که بهش توجهی نمیکنم و میرم سمت کنتارو.
_ کیمجی سان! ما میریم دنبال کانتینر تا مکانشون رو شناسایی کنیم. چون ماموریت لو رفته احتمالا مخفی گاهشونو تغییر بدن که باید دنبالشون کنیم. لطفا شما برید.
اخماشو توی هم برد و زل زد به چشامو بدون اینکه حرفی بزنه روشو برگردوند و رفت. اون هم احساس منو داره احتمالا. نفسمو میدم بیرون ولبمو گاز میگیرم. بیسیمو میگیرم جلوی دهنم.
_ هالک کوچک. لطفا توی اسکالید من بشین.
کوگیتو کنار من زد روی ترمز. نزدیک شدم و دستمو میبرم جلو تا درو باز کنم که نائو اومد نزدیک.
_ من هم میتونم بیام؟
با حالتی خنثی جواب میدم: نه!
این لحن شاید بی رحمیه. ولی دیگه حوصله چیزیو ندارم.

_ با بقیه برگرد و استراحت کن.

نگاه نمیکنم که عکس العملش چیه و سریع دستگیره درو فشار میدم و جلو میشینم. پشت سر من رایدن و میتسو هم سوار شدن. کوگیتو بعد از اینکه در بسته شد راه افتاد. سرمو برمیگردونم و رو به ایزابل میگم: ردیابیشون کن و مسیرو به جی پی اس ماشین بده.
موهای آبی رنگشو از جلوی صورتش کنار زد و با چشمای مطمئنش جواب داد: های!
هکری به خوبی اون بینمون نیست. هرچند فقط 17 سالشه ولی خیلی کارش خوبه. سرمو تکیه میدم به صندلیم و چشامو میبندم.
_ قربان پیداشون کردم.
آروم میگم: خوبه...
چه وضعیتی درست کردم. چرا واقعا... همه بهم ریختن... اینا همش تقصیر رفتن شماست... از روزی که شما مارو ترک کردی، بهم ریختیم...
هه.. وسط عملیات دارم به چی فکر میکنم. دستمو میزارم روی پیشونیم و نفس عمیقی میکشم. ولی همش تقصیر اتفاقات اون روزه. نه...
دستمو از رو پیشونیم برمیدارم و عصبی از پشت شیشه به بیرون زل میزنم. چرا اشتباهات خودمو گردن گذشته میندازم؟؟ وقتی همچیز مسئولیتش با خودمه. مرگ شوتا..
_ ریونوسکه سان.. حالتون خوبه؟؟؟
صدای نگران میتسو بود. جواب میدم: بله خوبم.
و از آینه جلو به بچه های عقب نگاه میکنم. رایدن اخماشو توی هم فرو برده بودو سرشو به شیشه تکیه داده. میتسو هم وسط نشسته. ایزابل به حرف اومد: عجیبه... چرا...
سرمو برمیگردونم عقب.
_ چیشده؟
سرشو از توی لبتاپش اورد بیرون و با تعجب گفت: موردی که تعقیبش میکردیم بعد از توقف توی یکی از دامداری های اطراف شهر به سمت شمال داشت حرکت میکرد که یهو از بین رفت.
ابروهامو توی هم فرو کردم.
_ خیله خب. میریم به جایی که متوقف شده بودن.
رایدن، با صدای بم و کلفتی که داشت جواب داد: اما اونجارو احتمالا تخلیه کردن. رفتن به اونجا چه فایده ای داره؟
به بینیم دست میکشم.
_ شاید یه سرنخی پیدا بشه. از بین رفتن اون کانتینر هم احتمالا کار دست بالایی هاشون بوده. اونا متوجه ماموریتمون شدن و پاکسازی کامل انجام دادن. معلوم نیست چیشده. بهرحال باید به مخفی گاه قبلیشون بریم.
کوگیتو به مانیتور کنار دستش نگاهی انداخت و باز به جلو چشم دوخت. ایزابل مقصد رو براش فرستاده. دستمو لای موهام میبرمو دوباره نفس عمیقی میکشم. بعد هم به جاده نگاه میکنم. از شهر خارج میشیم و من توی این مسیر فقط به فکر میکنم که نباید این ماموریت بدون هیچ منفعتی باشه. کم کم به محل میرسیم و یه ساختمون بزرگ که بعضی از چراغ هاش هم روشن بود از دور پیدا میشه. کوگیتو پاشو روی پدال گاز فشار میده و سریعتر میرونه.
_ جلوی در پارک کن و با ایزابل منتظر ما بمون. ایزابل تو هم اگر چیزی شد بهمون بگو.
سرمو برمیگردونم عقب و رو به رایدنو میتسو میگم: جلیقه های ضد گلولتونو سفت کنین و تفنگاتونم آماده کنین. پیاده میشیم.
بعد از چند لحظه جلوی در پارک میکنیم و پیاده میشیم. از شهر دوریم و نور درست حسابی ای نیست. نمیدونم باز هم با شکست مواجه میشیم یا نه اما سریع و آروم میدوئم سمت در و پشتمو میچسبونم بهش. با پام آروم درو باز میکنم و میپرم بین در. کسی نبود. اروم و با احتیاط داخل میشمو بچه ها هم پشت سرم میان. اینجا هیچی نیست جز نور زردی که از لامپ ها میومد و اخر سالن هم یکی ازونا خراب بودو مدام روشن خاموش میشد. شبیه یه راهرو هست و دو طرفمونم به حالت استبل، اتاقک اتاقک جدا بود. با این تفاوت که با میله هایی براش حصار درست کرده بودن. اروم قدم برمیداشتم و به دورو بر نگاه میکردم. رایدن و میتسو هم به دنبال سر نخی بودن تا بهمون برای پیدا کردنشون کمک کنه. به وسطای راهرو که رسیدیم رایدن گفت: فایده نداره. همه جارو تخلیه کردن. اینجا چیزی جز کاه نیست.
توجه زیادی نمیکنم و جلو تر میرم. یهو سمت راستم متوجه چیزی میشمو برمیگردم. توی یکی از اون اتاقک ها دو نفر به گوشه های انتهایی خزیده بودن. اروم جلو میرمو میگم: شما کی هستید؟!؟!
دو پسرن. با این حرف من یکی از اونا که موهای قهوه ای روشن مایل به زردی داشت شروع کرد به فریاد زدن.
_ ازینجا بریــــــن!!! از جون من چی میخوایــــن؟؟؟؟
چشمام گرد شد. رایدنو میتسو دویدن پیشیم. معلومه که اذیتشون میکردن. با صدای وحشتناک و پر از خشی هنوزم هم داشت التماس میکرد که ازونجا بریم. رایدن سریع با ابزار کوچیکی که میتونست باهاش هر قفلیو باز کنه، در رو باز کرد و داخل شد. پسر خودشو عقب کشید و بلند تر داد زد: نـــــه نزدیک نیا!!!! به من دست نزن. برو گمشـــــو.
عجیب بود. احتمالا... بهش آزار رسونده بودن...
رایدن سریع جلو رفت و گفت: ما باهاتون کاری نداریم. میخوایم کمکتون کنیم. فقط اگر میدونین اونا کجا رفتن بهمون بگین!
اون هر لحظه دیونه تر میشد و بیشتر میترسید. پسر دیگه بی جون و بی حال فقط داشت به ما نگاه میکرد. اونو میتونستیم بلند کنیمو ببریم اما این یکی...میتسو سریع داخل شدو سرنگی رو از توی کیف کمریش بیرون آورد. پسر دادش هوا رفت: گمشــــو دختره هرزه!!!!!!!!

_ تسوباکی سان! لطفا بگیریدش!! باید ببریمش! میتونه بهمون اطلاعات بده.
رایدن سریع دستو پای پسر رو چسبید. نمیتونم باور کنم یه همچین آدمی رو... میخوره بهش که فقط دو سه سالی از من کوچیکتر باشه اما تا دست رایدن بهش خورد اشکش درومده... معلوم نیست باهاشون چیکار کردن...
میتسو سرنگ رو توی دست پسر فرو کرد. بعد از چند لحظه بیهوش شد. رایدن بلندش کرد و روی شونش گذاشت. من هم نزدیک پسر دیگه که اون احتمالا از اون یکی بیشتر سن داشت میشمو بلندش میکنم.
_ کوگیتو. ما داریم میایم. دو نفر رو با خودمون آوردیم. به مرکز خبر بده که داریم برمیگردیم.
***

ممنون که خوندین^^ نظر بدین انگیزه بگیرم واس پارت بعدی :/


نظرات (۳۹)

  • TZ
    شنبه ۱۰ اسفند ۹۸ , ۲۱:۴۱

    خیلیییییییییییییی خوبه👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

    حتما ادامه ش بده

  • رویا
    يكشنبه ۵ آبان ۹۸ , ۱۳:۵۳

    قسمت چهارم نداره

  • black 💘
    پنجشنبه ۲ آبان ۹۸ , ۱۶:۲۳

    سلام و خسته نباشید به نویسنده ی گل 😜

    ممنووون واقعا خیلی پارت باحالیه

    می خوام پیشنهاد کنم اخرش رو تراژدی بسازی « از اونا که یکی اخر سر برای محافظت از دیگران میمیره » اونم موقع غروب یا وقتی که ماه قرصه چه نوستالژیک

    راستی خوشحال میشم باهم دوست باشیم

    ارتمیس مرادی با ارتمیس فاول اشتباهش نگیری ها دخترم 😉

  • زی زی گولو بلاسم
    جمعه ۳۱ خرداد ۹۸ , ۱۱:۴۹
    میوجات
    داستانت /رمان 
    ادامه میدی؟؟؟؟؟
    ؟
    ؟
    ؟
    • author avatar
      Miuna chan
      ۳۱ خرداد ۹۸، ۱۹:۳۸
      جانم

      اره عزیز تا یجایی نوشتم فک کنم ی امروز فردایی بزارمش
      موندم خیلی بلند باشه این پارت یا نه
  • 파티마 ^^
    پنجشنبه ۳۰ خرداد ۹۸ , ۲۱:۴۵
    ولی دانشگاه هنوز نتمومیده:D
    • author avatar
      Miuna chan
      ۳۱ خرداد ۹۸، ۰۵:۴۷
      اخ اخ اخ پش هنوز ابر بهاری=)))
  • آیریس
    يكشنبه ۲۶ خرداد ۹۸ , ۲۳:۳۷
    اوکایری میونا چان^^
    الآن وسط امتحانتم اگر نشد بیام...تابستون حتما میام^^
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۱:۴۰
      مرسیع مرسیع
      چشم باشع
  • Mao*Chan
    يكشنبه ۲۶ خرداد ۹۸ , ۲۱:۰۸
    جیییییز *-*
    سلام *-*


    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۱:۴۰
      سلااااااااااااااااااااااااام
      خوبی؟؟؟
  • Resvida
    دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۸ , ۱۶:۳۷
    عاااا عاقا تو چرا نیستی!؟ T_T
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۶ خرداد ۹۸، ۱۳:۵۳
      وای خدا رسویدا نمیدونی چقد دلم تنگ شدهههه
      از فردا ایشالا ک مدرسه ها تمومه برمیگردم
      خوبی؟؟؟
  • Enigma
    پنجشنبه ۱ فروردين ۹۸ , ۱۷:۱۲
    عیدت مبارک(:
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۶ خرداد ۹۸، ۱۳:۵۳
      مرسی عزیزم... دیر رسیدم ولی عید توام مبارک باشه^^♥
      نیستی تابعد کنکور 99
      موفق باشیییی
  • Mao*Chan
    چهارشنبه ۲۹ اسفند ۹۷ , ۱۵:۱۶
    سهلام میونا چان ^.^
    نمیدونم چی شد که یهویی غیب شدی و دیگه نه داستانتو گذاشتی و نه کامنتارو جواب دادی ._.
    ولی کلا اومدم که آخر سالی عیدو بهت تبریک بگم ^.^
    و بگم که چنگده بچه باحالی هستی و پستات که همیشه منو مجذوب میکرد و داستانت که هنوزم تو خماریشم اگرچه دوباره باید برم از اول بخونمش چون خیلی جاهاش یادم رفته -.-
    آموزش های ژاپنیتم اگرچه کم بود ولی به درد بخور بود و خواستم بگم خیلی بد شد که نمیای :(
    امیدوارم سال خوبی رو کنار خانواده و عزیزانت داشته باشی اوووونی ^.^
    عــیدت مبارک :*
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۶ خرداد ۹۸، ۱۴:۰۵
      سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
      ای میس یو...
      نه دیگه یهوییغیب شدم بعد اصلا نمیدونی اوضاع  بهم ریخت رفتم گروه تاترو کارای اجرا و مسابقاتو اینا نشد بیام 
      مدرسه ام ک دیگ..
      ولیاز فردا ک مدارس تعطیل بشه هستم  و فعالیت میکنمو برات تعریف میکنم برنامم واسه اینده چیه و فکنم دیگ سال دیگ تو مدرسه ها هم راحت بتونم بیام =))

      اره حتما بخون ک قراره ادامه بدمش
      ♥^♥

      عیدتوام رد شده مبارک
  • ایریس
    سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷ , ۲۱:۱۸
    سلام میونا چان خوشحال شدم اومدی وبلاگم ببخشید دیر جواب دادم درگیر درسمD:
    لینک شدی^_^
    و میتونی بعنوان یه دوست روم حساب کنی:)
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۶ خرداد ۹۸، ۱۴:۰۹
      های های 
      حتمنی
      منم خودم نبودم
      توام لینیکییی
  • مارال
    جمعه ۱۷ اسفند ۹۷ , ۰۰:۵۵
    سلام وبت خیلی خوشگل و جذابه
     مرسی که به وبم سر زدی لینکی عزیزم لینک کن مرسییییییییی
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۱۵
      سلام
      چشم^^
  • فاتیما
    پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷ , ۱۶:۴۸
    وای پستا خیلی خوبن
    +
    نمی دونم داستانتو شروع کنم یا نع

    اخه درسا سنگین منم که گیر بدم هروز میام 
    +

    اپم
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۱۶
      عزیزی مرسیععع

      الان ک تابستونه بشروع
  • me
    چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷ , ۲۰:۱۴
    سلام. حالت چطوره خوبی؟
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۲۰
      سلام
      مرسی تو چطوری؟؟؟
      دیر اومدم میدونم -__-
  • زی زی گولو بلاسم
    دوشنبه ۲۴ دی ۹۷ , ۱۷:۵۳
    میو چان ممنون که درخواستی منو قبول کردی ...یه خبر خوب ویه خبر بد دارم
    خبر بد:دیگه لازم نیست دنبالش بگردی
    خبر خوب:خودم پیدا کردم
    بازم ممنون
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۲۲
      ایولاااا^^
  • miss mary
    سه شنبه ۱۸ دی ۹۷ , ۱۹:۰۰
    وب رمان نویسیم اینه.
    البته تازه زدم :)))
    عضو شی خیلی خوب میشه :)))
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۲۳
      وبت نیس که
      کجاییی
  • ایندورا
    شنبه ۱ دی ۹۷ , ۲۲:۰۲
    سلام گلم وبت خیلی قشنگه چن وق پیش اومده بودی کامنت دادی...مرسی
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۲۶
      سلام مرسیع ممنوون
  • ezαвel ツ
    دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷ , ۱۳:۱۰
    چرا نیستی عاخـع؟ 
    =/


    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۲۶
      دلم تنگ شدهههه
  • resvida
    چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷ , ۲۳:۲۶
    بسی این قسمتم دوس داشتم *~~~*
    اِهِم اِهِم... من یمدت نمیخونم XD
    تا وقتی چنتا پستشو بذاری بیام پشت سرهم بخونم حال کنم :دی
    لبته مدیونی اگه فک کنی امتحانای ترمم شروع شدن :|
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۳۳
      هااا اینم حرف خوبیه =))


      الان ک مدرسه ها تمومییییید
  • Hayjin
    دوشنبه ۱۹ آذر ۹۷ , ۲۰:۴۹
    سلام عزیزم
    به وب نویسی خوش اومدی
    چند وقت پیش تو وبم کامنت داده بودی
    شرمنده من زیاد نت نمیام برا همین الان کامنتت رو دیدم
    لینک شدی ^^
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۳۶
      سلام
      دشمنت شرمنده میدونی من بعد چن وقت اومدم/:/؟؟؟
      تو نیز هم
  • گمنام
    يكشنبه ۱۸ آذر ۹۷ , ۱۸:۵۹
    سلام،
    وب ـت خ خوبه ایول! D:
    داستان رو هم هروقت سرم خلوت شد‌،حتما میخونم
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۴۱
      سلام گمنام
      باشع^^
  • مرضیه
    يكشنبه ۱۸ آذر ۹۷ , ۰۸:۵۲
    چقد لفتش میدی =(

    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۴۰
      گومن ناساااااای
  • __ჩanae__はなえ
    يكشنبه ۱۸ آذر ۹۷ , ۰۰:۳۳
    چقد قشنگ مینویسی*-*
    من هنوز تو زیبایی وبت موندم اونی=))
    عاولی^^♥️
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۴۰
      ....
      مای هارت....
      مرسی...
  • 파티마 ^^
    پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷ , ۱۴:۰۶
    سلامممم مرسیییی
    ببخشید من دیر ب دیر سر میزنممم امتحان دارممممممم:((((

    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۳۸
      سلامممممم
      مدرسه ها تمومید منم برگشتمممممممم
  • Sみʊʊ
    چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷ , ۲۰:۴۰
     من کلا برای هر چیزی باید پوکر بدم :|
    بدون پوکر چت کردن معنا نداره =|
    تازه شو خیلی هم ابهت داره بهترین سادیسم دنیاس ! ._.
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۳۸
      بل :/
  • ☂ツمـرضیـــہツ☂
    چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷ , ۱۴:۴۳
    قرنــ ها گذشتـــ
    هنوزم نمیخای عدامشو بزاریع؟XD
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۴۸
      ...ایم سوری...
  • violet
    چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷ , ۰۷:۳۱
    وای خیلی عالییی بوددددد*-*
    کم پیش میاد رمان اکشن و خوب برای خوندن گیر بیارم.خیلی جای حساسی تموم کردی.یه حدسایی در مورد اون دو تا پسر که پیدا کردن میزنم.ولی نمیدونم درسته یا نه.نمیدونم چرا حس میکنم این قسمت از قسمت قبلی کوتاه تر بود:(
    به هر حال داستانت عالیه-_^
    وقت داستان خوندن داشتی بگو تا داستانی که مینویسم رو بهت بگم تا بخونیش.خوشحال میشم نظرت رو بدونم^_^
    بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم.آریگاتو گزایمااااااس^_^
    • author avatar
      Miuna chan
      ۲۷ خرداد ۹۸، ۱۵:۴۸
      مرسی....
      ممنون... خیلی خوشحال شدم انگیزه برا نوشتن پیدا کردم دوباره
      باشع بهم بگووو
      فقط وبت... نزدی بیامممم
  • miss mary
    سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷ , ۱۸:۳۶
    آقا من فکم افتاد...
    تو وب رمان نویسی من عضو میشی؟
    تازه راه افتاده ولی نویسنده بشی خیلی خوب میشه...
    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۳ آذر ۹۷، ۱۸:۵۱
      ♥♥♥^^مرسی

      این وبت ک درمورد پونیاس
      وب رمان نویسیت کدومه؟
  • ☂ツمـرضیـــہツ☂
    يكشنبه ۱۱ آذر ۹۷ , ۱۹:۴۰
    یکم با شو بهتر رفتار میکردی بد نبود -.-
    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۳ آذر ۹۷، ۰۵:۵۷
      عجب
      خودش اونجوری کامنت داد اگه کامنتش مشکلی ندارع منم شبی خودش ج دادم.
      میگه بسی جالب بعدش پوکر :///
      بعدشم میگه ایزی واقعی اخلاقش اینطوری نیست و بازم پوکر ://////////
      من الان باید چیکار کنم؟!

  • Life Chan
    شنبه ۱۰ آذر ۹۷ , ۱۸:۵۷
    ای وللللللللل جذبش منو کشت
    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۱ آذر ۹۷، ۰۵:۲۲
      ^^♥ آره دیگ. کنجیرو رو میگی ک؟
  • ali3shah
    جمعه ۹ آذر ۹۷ , ۲۰:۳۳
    thats more like it
  • Mao*Chan
    جمعه ۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۴۸
    واو *0*
    این نائو چقد باحالههههه *^^^^^*
     عاشقش شدم TvT 
    +این پسر مو زرده همون نیست که تو پوستر بود؟@~@

    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۱ آذر ۹۷، ۰۵:۲۵
      =)) نائو فن پیدا شد به به

      آره همونع
  • ☂ツمـرضیـــہツ☂
    جمعه ۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۴۳
    قسمت بعدی رو یه قرن دیگه میزاری پس..
    *^*

    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۱ آذر ۹۷، ۰۵:۲۵
      =)) اقدام به ترور نکن
  • ☂ツمـرضیـــہツ☂
    جمعه ۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۲۵
    واووو
     *^*
    خیلی باحال بود اونجایی که من بودم مخصوصا D:
    *#پرو_هم_خودتانید =|

    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۱ آذر ۹۷، ۰۵:۲۶
      الهی^^
      خب دیگ کی از جایی ک خودش باشه خوشش نمیاد=))
  • Sみʊʊ
    جمعه ۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۱۰
    بسی جالب :/
    اما داستان ی شخصیت سادیسمم مث سوکیاما شو با ابهت احتیاج داره =)
    ضمنن ایزی واقعی اصن اخلاقش اینطوری نبود :|
    • author avatar
      Miuna chan
      ۱۱ آذر ۹۷، ۰۵:۲۸
      من ابهتی درون اون نمیبینم:/ 
      ولی ادم با شخصیتای متفاوت زیاد هست
      :/ این داستان منه و قرار نی حتما چیزی باشه ک بقیه میخوان و هستن که:/ درخواست داد منم وارد داستان کردمش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی